:خاطره ای از شهید محمد رضازاده
یکىاز شبهاى والفجر 4 که مسؤول گردان بودم، در حالى که از ناحیه دستمجروح شده بودم، در محاصره نیروهاى عراقى قرار گرفتم، کلیه نیروها را در یک کانال استتارکردم، آن شب تنها تعدادى نارنجکبه همراه داشتیم. پاسى از شب گذشت، چند نارنجک برداشتم و از کانال بیرون آمدم،مسافتى را پیمودم تا به یکى از سنگرهاى دشمن رسیدم، صداى صحبتکردن عراقى ها ازداخل سنگر به گوش مىرسید. همهمه و صداى زیاد نشان مىداد تعداد زیادى از افراد دشمن در اینسنگر اجتماع کردهاند. بدون فوت وقت نارنجک ها را پى در پى داخل سنگر انداختم و بازگشتم. هنگام بازگشت به یکى دیگر از سنگرهاى عراقى برخورد کردم. از فاصله نسبتاً دورى صداى هلهله و آواز و دست زدن به گوشم رسید. شاید جشن پیروزى گرفته بودند. به کانال برگشتم و دو نفر از برادران را که زخم کمترى داشتند با خود همراهکردم. آنها هر یک دو نارنجک داشتند و من سه عدد نارنجک برداشتم و با همدیگر به طرفسنگر مورد نظر رفتیم و از سه طرفآن را محاصره کردیم، با اشاره من، نارنجکها به داخل سنگر پرتاب شد و در یک لحظه دود و آتش همه فضا را گرفت و صداى شادى مزدوران بعثی به فریاد مرگ، مبدل گشت و ناگهان خاموش شد.
بعداز روشن شدن هوا چند نفر عراقى به طرف کانال محل اختفاى ما آمدند و فریبکارانه دستها را به نشانه تسلیم شدن بلند کردند و در همان حال به ما نزدیک شدند. من فکر کردماین کار فریب است، لذا نظرم این بود که آنان را به رگبار ببندم، ولى برادران دیگرگفتند: اجازه بدهید آنها را اسیر کنیم. وقتى نزدیک شدند یکى از آنها که جلوتر ازهمه بود نارنجکى را به داخل کانال پرتاب کرد که ترکش آن به سر من اصابت کرد و همگى فرارکردند.